این سریال تاریخی داستان سلطنت سلطان احمد را به تصویر می کشد. آناستازیا دختر جوانی بود ... 6.8 دانلود سریال ماه پیکر. امتیاز: تعدادآرا: 951 رای. 40 دقیقه. ماه پیکر.
نام سریال : Muhtesem Yuzyil Kosem Zirnevis ماه پیکر زیرنویس- Maah Peikar. سریال ماه پیکر زیرنویس فارسی. ژانر : اکشن , تاریخی , درام کارگردان : Zeynep ..
۳۰ آبان ۱۳۹۵ ه.ش. - دانلود سریال ترکی ماه پیکر با دوبله فارسی https://bia2movies1.in › سریال › سریال خارجی › تاریخی سریال ذخیره شده رتبه: ۴٫۶ - ۱۷۷ رأیدانلود ...
سریال ترکی ماه پیکر داستان قسمت آخر سریال ماه پیکر سریال ماه پیکر Kösem Sultan اخیرا ساخته و در حال پخش می باشد که این سریال داستان زندگی ماه ...
۱۵ تیر ۱۳۹۵ ه.ش. - ماه پیکر. عکسها هرروز جدید بارگذاری میشود. برای اینکه راحتر عکسها باز شود همین الان از ۳کلید زیر استفاده کنید: ابتدا دکمه ctrlسپس دکمه D و دکمه ..
کوسم سلطان کیست ؟
کوسم سلطان (به ترکی استانبولی: Kösem Sultan ) متولد حدود ۱۵۹۰ – درگذشته در ۳ سپتامبر ۱۶۵۱
نام کامل به ترکی استانبولی: Devletlu İsmetlu Mahpeyker Kösem Valide Sultan Aliyyetü’ş-Şân Hazretleri
همچنین معروف به ماهپیکر سلطان همسر سلطان احمد و مادر ابراهیم یکم، مراد چهارم، شاهزاده سلیمان، شاهزاده قاسم، عایشه سلطان، فاطمه سلطان، گوهرخان سلطان و خانزاده سلطان بود. وی خاصگی سلطان احمد یکم بود.
کوسم سلطان مانند خرم سلطان یکی از زنان بسیار با نفوذ عثمانی بود و به برادر احمد یکم، مصطفی یکم، کمک میکند به سلطنت برسد و زمانی که پسرانش مراد چهارم و ابراهیم یکم به سلطنت رسیدند چندین دوره والده سلطان بود.
کاروانسرای والدهخان را در زمان سلطان مراد چهارم والده کوسم سلطان ساخته است. هدف کوسم سلطان این بوده که درآمد این کاروانسرا وقف مسجد چینیلی بشود که در اسکودار خود ساخته بود. در کتاب حدیقه الجوامع اثر ایوان سرایی حسین افندی نوشته شده که مسجد چینیلی که آن را والدهخان ساخته است، درآمدش براساس وقف کاروانسرای والدهخان بوده است.
گفته شده این سریال ادامه سریال حریم سلطان می باشد که در مجموعه فیلم قرن باشکوه ( The Magnificent Century ) ساخته شده و از خاندان سلاطین ترکیه برداشته شده است . در این فیلم برن سات در نقش کوسم سلطان ( به ترکی : Kösem Sultan ) همسر سلطان احمد و مادر ابراهیم یکم ایفای نقش می کنه .
برن سات قراره نقش کوسم سلطان رو در سنین ۱۶ تا ۲۰ سالگی اجرا کنه و احتمالا در فصل اول این سریال حضور خواهد داشت . یه نکته در مورد کوسم سلطان هست که جالبه بدونین ! سلطان احمد یکم ، کوسم سلطان رو خیلی دوست داشته و بسیار بهش عشق می ورزیده .
خلاصه قسمت اول سریال کوسم سلطان :
بخش اول :
این قسمت با صدایی که از سلطان احمد به گوش میرسه، آغاز میشود… “من احمدم” اون داستان رنج هایی که یک شاهزاده سلسله عثمانی متحمل میشه رو تعریف می کنه. احمد: ۲۴ سال پس از مرگ سلطان سلیمان، به دنیا اومدم، در مانیسا بزرگ شدم. اونجا خوشحال بودم، اما وقتی به استانبول اومدم، مرگ پدربزرگم…پس از مرگ مراد سوم (فرزند سلیم دوم و نوربانو)، مهمت به حکومت رسید و احمد به عنوان یک کودک وارد قصر شد… چه روز شادی، اما عمر این شادی خیلی کوتاه بود. داستان هایی که درمورد زندگی شاد شاهزادگان میگن، غیرواقعیه. ما یا به تاج و تخت میرسیم یا میمیریم. از آن روز، من ترس، غم و اندوه رو حس کردم. همون روز بود که فهمیدم وقتی یک سلطان به تاج و تخت میرسه، طبق قانون می بایست برادرانش رو بکشه…تو باید از قانون پیروی کنی، نه از قلبت.پس از آن که سلطان جدید (مهمت) به تخت رسید، دستور قتل ۱۹ برادرش رو داد. وقتی که احمد با برادر بزرگترش محمود در حال تماشای تابوت هایی بودن که از قصر خارج میشد، احمد: من میخوام فرار کنم… محمود بهش قول داد اگه یه روزی من به تخت برسم، هیچ وقت کاری که پدرم کرد رو انجام نمیدم، من برادرمو نمیکشم…اما احمد خیلی مطمئن نبود… ما میبینیم که احمد در حال بزرگ شدنه، شمشیربازی با برادر بزرگترش در باغ مخفیشان، تنها جایی بود که اونها میتوانستند آینده ای که در انتظارشان است رو فراموش کنند.
اما محمود به دردسر می افته، وقتی که مادرش حلیمه پیش یه طالع بین میره و باهاش حرف میزنه، واین حرفا به بیرون درز پیدا می کنه، حلیمه پیش بینی کرده بود که سلطان مهمت به زودی می میره و محمود اون موفق میشه، از طرف دیگه محمود با سلطان درباره یک شورشی که در حال وقوع بود، حرف زد. و احمد از شنیدن آن وحشت زده میشه چون فکر میکنه پدرش دستور اعدام محمود رو صادر میکنه…مطمئنا این آخرین باری است که احمد برادرشو میبینه، همون شب احمد متوجه اومدن جلادها میشه، سعی کرد جلوشون رو بگیره اما نتونست و برادرش کشته شد، از اون روز درد بزرگی در قلبش احساس کرد، از دست دادن یک برادر…پس از اون ماجرا احمد خیلی پریشان و افسرده شد. و تنها چیزی که میتونست باعث دلخوشیش بشه دعوت شدن به اتاق مادربزرگش، صفیه سلطان بود، احمد که درد عمیقی رو احساس میکرد، اونجا برای اولین بار تصویری از آناستازیا رو دید که یه بره در آغوش داشت، برای اولین بار، ابرهای سیاه کنار رفتند، احمد: اون کیه؟ آناستازیا، والده سلطان (صفیه) متوجه علاقه احمد به تصویر شد. احمد تابلو رو در اتاق خوابش نصب کرد و بارها به آن خیره میشد. اون(آناستازیا) خیلی دوست داشتنیه، اما شاید زنان زیبای دیگری هم باشد، این دختر استثناییه، او تجسمی از پاکی و معصومیت است… هر وقت احمد به تصویر نگاه میکرد، غم و اندوه زندگیش ناپدید میشد و به جاش شادی میومد…یه شب احمد رویایی دید. یک قطره درون قلبش افتاد، درختی جوانه زد و از درون سینه اش رشد کرد. احمد این رویا رو نشونه ای از طرف خدا میدید. و فکر میکرد که مرده و اکنون بخشی از زمین است، اما اون شب کسی به اتاقش اومد… ریحان آقا بود… به من دستور دادن شما رو به خوابگاه سلطان ببرم، احمد: چرا سلطانم این وقت شب میخواد منو ببینه؟ این یه تله است، درسته؟ پدرم میخواد زندگی منو بگیره؟ ریحان آقا جوابی نداد. احمد با اکراه به طرف خوابگاه سلطان رفت…اونجا همه دور تختخواب سلطان جمع شده بودن، همگی تعظیم کردن، “شاهزاده ام” و احمد رو به سمت بالکن هدایت کردن، اونجا صفیه سلطان منتظرش ایستاده بود، احمد رفت پیشش، صفیه سلطان: مهمت، سلطانمان، پسر عزیزم، این دنیا رو ترک کرد. احمد برگشت و جسد پدرش رو دید، صفیه: با طلوع آفتاب روز تو آغاز میشه، از حالا، تاج و تخت سلسله عثمانی از آنِ توست، و همگی تعظیم میکنن، احمد: من سلطان احمدم، بدون هیچ انتظار و تلاشی به سلطنت رسیدم…یونان: در این بین، در دهکده ای در یونان، آناستازیا سرگرم کمک به زنان روستایی است که در حال لگدکردن انگورها هستن و آواز میخوانن، آناستازیا کودکی رو میبینه که در حال تماشای اوناست، وارد یه دعوای ساختگی با کودک میشه، مادرش اونو میبینه و از رفتارش عصبانی میشه و بهش میگه به اتاقت برو، اما در عوض آناستازیا سوار اسب میشه و میره طرف دریا، بعدا پدرش که یه تاجر موفقه، اونو میبینه که زیر یه درخت زیتون نشسته در حالیکه بره اش رو بغل کرده و داره آواز میخونه، پدر: داستان این درخت زیتون رو برات گفتم؟ آنا: (با خنده) آره صدبار. پدرش بهش میگه که باید به یه مسافرت برم و تو باید از خواهر کوچکت مواظبت کنی، اما با به صدا دراومدن ناقوس دهکده، حرفشون ناتموم میمونه، مردم به سمت خونه هاشون میرن و درو پنجره ها رو میبندن…یه کشتی ترک که از طرف صفیه سلطان، برای پیدا کردن آناستازیا فرستاده شده، به دهکده رسیده، ترک ها به خونه آنا میان و میپرسن دخترتون آناستازیا کجاست؟ پدر آنا به دروغ میگه اونو به یه جای دور فرستادیم اما پاشا حرفشو باور نمیکنه، اون آناستازیا رو که به همراه خواهر کوچکش پشت یه دریچه مخفی شده بودن رو پیدا میکنه و وقتی متوجه میشه آنا همون دختریه که تو عکسه، اونو بیرون میکشه و به زور با خودشون میبرن، آنا به همراه پدر و مادرش فریاد میزنن و گریه میکنن، وقتی که پدرش از اونا میپرسه دخترمو کجا میبرید؟ جواب میدن: به مرکز دنیا، و به طرفش مقداری سکه پرتاب میکنن…استانبول، اولین معرفی عمومی سلطان: قبل از بیرون رفتن، سلطان طبق آداب و رسوم به خانواده اش معرفی میشه. بیرون: اعضای دیوان منتظر بیرون اومدن سلطان جدید ایستاده ان و در حال حرف زدن هستن، شایعاتی درباره مرگ سلطان پیشین وجود داره، یکی از برادران گیرای میگه که سلطان برای سلطنت خیلی جوان است…اصلا اون ختنه شده؟ (سلطان احمد ۱۳ سالشه، اگرچه مشخصه که بازیگر سنش بیشتره) داخل: صفیه سلطان لباس جدید و حلقه ها رو به احمد میده و میگه اینا از جد قدرتمندت، سلطان سلیمان به تو رسیده، درحالکیه مصطفی کوچک (برادر احمد) به این طرف و اون طرف میره و در حال خندیدن است به برادرش نگاه میکنه، احمدم بهش لبخند میزنه، وقتی که حرفاشون تموم میشه، مصطفی میگه میخوام با برادرم بازی کنم، صفیه سلطان بهش میگه از حالا به بعد احمد برادرت نیست، اون سلطان توست، تو باید بهش بگی سرورم، مصطفی و احمد هردو ناراحت میشن. احمد گفتگوی اخیرش با مادرش رو به یاد میاره،هندان سلطان: پسرم در اسرع وقت ، زمانی که به سلطنت رسیدی، چیزی که باید بدونی اینه که طبق قانون هر سلطان، پس از به رسمیت شناخته شدنش، باید زندگی برادرانش رو به پایان برسونه، هنگام معرفیش به ینی چری ها(سربازان پیاده نظام) و اعضای دیوان، مردد بود، درها باز میشن، تعظیم، سلطان احمد وارد میشود، احمد سرجاش می ایسته، خیلی استرس داره، قبل از اینکه برای معرفی بره دستور میده درا رو ببندن، درخواست آب میکنه، هندانم دچار ترس و اضطراب میشه، درویش حرفای روحیه بخش به احمد میگه: شما اکنون سلطان ۷ منطقه و ۳ اقلیم هستید، شما روز هستید، ماشب. شما آب هستید، ما زمین خشک. شما شیر هستید، ما بره. اکنون خورشید شما درحال طلوع کردن است، شما مانند یک شیر خروش خواهید کرد، احمد بر استرسش غلبه میکنه و بالاخره بیرون میره، بر روی تخت می نشیند، اعضای دیوان معرفی میشن و میرن ردای سلطان احمد رو میبوسن، بعد برادران گیرای میان و دست سلطان رو میبوسن…یکی از برادرای گیرای از یکی دیگه از اعضا میپرسه چه وقت فرمان کشتن برادر کوچک احمد داده میشه؟ اونم جواب میده: تو باید از شیخ الاسلام بپرسی، گیرای میگه قانون مشخصه، اون باید این کار رو انجام بده…احمد دوباره حرفای مادرش رو به یاد میاره و به طور ناگهانی جلسه رو متوقف میکنه و اعلام میکنه من تصمیم دارم زندگی برادرمو حفظ کنم، حلیمه پسرشو محکم بغل میکنه، واکنش همه سکوته، تا اینکه رییس ینی چری ها فریاد میزنه: زنده باد پادشاه و بعد همگی با صدای بلند تکرار میکنن، …گیرای: چه کسی به سلطنت رسیده؟! اون جنگجو نیست، این تصمیم واقعا برای هیچ کس خوش آیند نیست به جز برای حلیمه، کسی که میخواست با بچه هاش فرار کنه، صفیه سلطان به هندان میگه چطوری پسرتو بزرگ کردی؟! هندان معذرت خواهی میکنه و میگه احمد هیجان زده شده، بعد با نگاه کردن به حلیمه ادامه میده اما به زودی هرکاری که لازم باشه رو انجام میده…صفیه سلطان به حلیمه دستور میده که پسرتو بردار و به خوابگاهت برگرد، بعدش میگه که تصمیم احمد مشکلی ایجاد نمیکنه، هندان غافلگیر میشه و میگه قانون مشخصه سلطانم، صفیه سلطان: سلطان ما هنوز خیلی جوان است، اول باید ختنه بشه، بعدش یه دختر رو انتخاب کنه زود از اون دختر صاحب یه پسر بشه، یه شاهزاده، اونوقت احمد میتونه راجع به برادرش تصمیم بگیره، بازار: اونجا مردم درباره اینکه سلطان جدید چطور سلطانیه، حرف میزنن، اینکه برای اداره دولت خیلی بی تجربه اس، رییس ینی چری ها همون کسی که گفت زنده باد سلطان، اعلام میکنه که سلطان احمد برادرشو نمیکشه، و از برادر معصومش حفاظت میکنه، پسر بی گناه کشته نمیشه…..
بخش دوم :
در راه استانبول: آناستازیا مخالف رفتن به استانبوله، وقتی اونا در یک محل برای استراحت و غذا خوردن توقف میکنن، آنا از خوردن امتناع میکنه و شروع به فریاد زدن و کمک خواستن میکنه، اما مردمی که اونجان اصلا بهش توجه نمیکنن تا اینکه آنا میگه این آدمایی که اینجا با منن، از قصر اومدن…و این جملش برای شروع یک درگیری کافیه، (مردمی که اونجا مشغول غذا خوردن بودن همگی از شورشیان و قانون شکنان مخالف حکومت بودن) وقتی اونا در حال درگیری با همن ، آنا از فرصت استفاده میکنه، و از اونجا فرار میکنه…در جنگل: وقتی که یکی از شورشیان آنا رو پیدا میکنه، یه کارآموز جوان سپاه ینی چری با شنیدن صدای آناستازیا به کمکش میاد و اونو به همراه افراد قصر، پیش ینی چری های دیگه میبره و کسودا (kethuda) آقا خودشو معرفی میکنه و به ریس سربازها میگه که ما از قصر اومدیم و به دستور صفیه سلطان اینجاییم و توضیح میده که چه اتفاقی براشون افتاده که شورشیا حمله کردن. ..ظاهرا اونا مجبورن به دلیل طوفان در دریا، قایقشونو ترک کنن و ادامه راهو زمینی به استانبول برن، آناستازیا از سربازی که به کمکش اومده بود اسمشو میپرسه اونم میگه از اتریش اومدم اسمم اندرو است…اونا در حال حرف زدنن که کسودا آقا میاد و میخواد به آنا سیلی بزنه که یکی از همراهاش جلوشو میگیره، کسودا آقا بهش میگه: به خاطر تو تعدادی از افرادمو از دست دادم و میگه با سپاه به ادیرنه و سپس به استانبول میریم…قصر عثمانی: هندان به پسرش میگه: تو باید تصمیمتو (نکشتن مصطفی) با من درمیون میذاشتی، احمد: اون برادرمه…هندان: قانون میگه که… احمد به طور اساسی بحثو تموم میکنه و میره………یکم بعد در بالکن: احمد: من نمیدونم که چرا همه درباره این موضوع نگرانن، همه وانمود میکنن از تصمیم من خوشحالن. (مادرش خوش بین نیست) ، احمد: مهمترین چیز اینه که من چی میخوام، چون حالا قدرت دست منه…هندان: اگه میخوای قدرتمند بمونی، باید حتما سه کارو انجام بدی؛ اول: دستور اعدام برادرت مصطفی رو صادر کنی، دوم: تبعید صفیه سلطان به کاخ قدیمی و سومی، صاحب یه پسر بشی…..از اون طرفم حلیمه (مادر مصطفی) به دیدن پاشا میره، پاشا میگه: خوبه، دیگه نیازی نیست که فرار کنی،زندگی پسرت حفظ میشه، اما حلیمه نمیتونه خودشو متقاعد کنه، اون فکر میکنه با وجود اینکه احمد برادر کوچکش رو دوست داره اما مادرش (هندان) راجع به کشتن مصطفی باهاش حرف میزنه، و نمیتونه منتظر بمونه تا پسرش کشته بشه، حلیمه: دو جاده پیش روی ماست، اینکه یا بمیریم یا به تاج و تخت برسیم، پاشا: چی تو ذهنتونه؟ حلیمه: من یه پیشنهاد دارم برای قلندرها (اونا گروهی اند که علیه حکومت شورش میکنند)……. قصر: درویش به بالکن میاد و هندان بهش میگه که من ازت میخوام تمام وقت با پسرم باشی و ازش محافظت کنی، احمدم میگه: اون پیش از اینم کنار من بوده…برادران گیرای یه شیر به قصر میارن و احمد با دیدنش ذوق زده میشه و مثل بچه ها به طرف باغ میره…درویش سوگند میخوره و به هندان میگه که من تا پای جانم ازش محافظت میکنم و همیشه مراقب هر دوی شما هستم…صحنه ورود شیر: پایین در باغ قصر، قفسی که داخلش یه شیر هست، وارد میشه، احمد میپرسه چه کسی اونو آورده؟ برادران گیرای میگن ما شیر رو برای شما آوردیم و خوشحال میشیم اگه شما اونو قبول کنید، برادر بزرگتر میگه شما میتونید یا عادل باشید یا ظالم…امیدوارم که شما با انصاف و عادل باشین…اگه شما به چشمای شیر نگاه کنید میتونین اونو رام کنین، شما بر ترستون غلبه میکنید و یاد میگیرید عادل بمانید، سپس از احمد میپرسه که به نظر شما شیر قدرتشو از کجا میگیره؟ احمد: از دندانهاش یا چنگالهاش؟ گیرای: نه، اگه حریفش در برابر چنگال و دندانهاش مجهز باشه چی؟ …از ترس، شیر میدونه که مردم ازش میترسن، اون قدرتشو از ترس حریفش میگیره، و به احمد میگه که اگه بتونه شیر رو رام کنه، میتونه شجاعتش رو پیدا کنه و عدالت رو درک کنه و یه حاکم خوب بشه، برادر کوچکتر به طور مشکوکی همه چیزو نگاه میکنه، معلومه که احمد نمیدونه وارد یه نقشه شده، درویش به احمد یادآوری میکنه که جلسه دیوان در حال شروع شدنه…دیوان: وزیر اعظم غایبه، به یه جای دور رفته اما به زودی برمیگرده، ضمنا مشکلاتی وجود داره، احمد از شنیدن خبرایی درمورد شورشیان غافلگیر میشه، مخارج: خزانه سلطنتی پول کمی داره، جنگ…. بعد، وقتی که احمد به دیدن صفیه سلطان تو خوابگاهش میره، چیزایی که تو جلسه اول دیوان درباره جنگ، کشمکش، شورش شنیده رو باهاش درمیون میذاره، به نظر میاد که احمد در افکار و وظایف حکمرانیش غرق شده، و میگه که سلیمان نامه (کتابی که ناسو خان نوشته بود) رو خوندم، چه حاکم بزرگی بوده و تو رویاهاش میخواد مثل اون (سلطان سلیمان) باشه، صفیه سلطان میگه حتی تو میتونی باشکوهترم بشی…احمد با تردید میگه: شما واقعا اینطور فکر میکنید؟ صفیه سلطان: با تمام وجودم میگم، ما اینجاییم که به تو کمک کنیم……….آناستازیا میفهمه که اسم واقعی اندرو، الکساندره و دنبال خانوادشه، الکس به آنا میگه که سربازان پیاده نظام برای یه مدت در ادیرنه میمونن اما بعدا به استانبول میام، شاید اونجا تو رو ببینم، اما آنا میگه من الان کمک میخوام، الکس میگه که باید صبر داشته باشی اگه بخوای فرار کنی، الان هیچ شانسی نداری، و بهش قول میده که تو استانبول پیداش کنه و کمکش کنه، آناستازیا: بیا منو تو استانبول پیدا کن، کمکم کن، نجاتم بده، بهم قول بده، الکس قبول میکنه و آناستازیا روبان موهاشو باز میکنه و به الکس میده تا به این وسیله یادش بمونه و قولی که داده رو به یاد بیاره، بعد سوار کالسکه میشه و به سمت قصر میرن…وقتی آنا به قصر میرسه اونو به جنت کالفا تحویل میدن، آنا میپرسه اسم این محل چیه؟ ریحان آقا بهش میگه: بله، اینجا اسم داره، اسم های زیادی…ممکنه اینجا برات جهنم باشه، اما باغ های بهشت پشت اون در هستن…اینجا کاخ عثمانیه، …آقا: براش یه اسم انتخاب کن، جنت: خدیجه، آنا: من خدیجه نیستم، من آناستازیام، جنت کالفا اونو به یه اتاق دیگه میبره و در رو روش قفل میکنه، آنا به درو دیوارا میکوبه و دادو فریاد میزنه و همه چیو بهم میریزه……..دختران حرم برای صفیه سلطان در حال رقصیدن هستن…بعضیاشونم در حال شایعه سازی ان، ما شنیدیم که سلطان بعد از بهبودیش به خاطر ختنه شدن، یه دخترو برای خلوت انتخاب میکنه، چه کسی میره…….پشت در اعلام میکنن که والده سلطان جدید اومدن….صفیه که گربشو بغل کرده بود، از شنیدن این حرف ناراحت میشه، وقتی که هندان داخل میشه، صفیه سلطان گربه رو میزاره رو صندلی ای که اون میخواست بشینه، هندان سرپا ایستاده، که صفیه سلطان دستور میده گربه رو به اتاقم ببرین، بعدش هندان میشینه…صفیه میگه تو باید بدونی گربه ما از کجا اومده، درسته؟ یه هدیه از طرف دوستمان ملکه الیزابت است، هندان متوجه میشه که الیزابت اخیرا مرده، صفیه میگه اون یه زن قدرتمند بود، زنی که شبیه اون در هر قرن فقط یکی هست، و او باید حد خودشو بدونه…….همین، اون نمیخواد هیچ سرپیچی و نافرمانی از هندان ببینه، در همین حال یه پیغام برای هندان میاد و بعد از دیدن اون میره به اتاق سلطان تا باهاش در این باره حرف بزنه… خوابگاه سلطان: احمد در حال بازی با برادرش مصطفی است….مادرش میاد و بهش میگه که از مصر پیغام اومده و میگه که پدرت، سلطان مهمت، به قتل رسیده، درویش میگه اگه مدرکی وجود داشته باشه از این اتهام سنگین، هندان میگه به زودی وزیر اعظم با اطلاعات بیشتری، از مصر برمیگرده، اما اگر اونا سلطان مهمت رو کشته باشن، ممکنه دوباره بخوان احمد رو هم بکشن، و ادامه میده که قاتل در میان ماست….در ابتدا احمد این قضیه رو انکار میکنه و میگه با دکتر حرف زدم اون مدعیه که پدرم به طور طبیعی مرده، بعلاوه چرا کسی بخواد همچین کاری کنه!؟ درویش میگه دلایل زیادی برای قاتل وجود داره، هندان میگه اول از همه صفیه سلطان، احمد: این امکان نداره، چرا اون بخواد پسرشو بکشه؟ هندان میگه صفیه مسئول مرگ برادر بزرگترته و اون میخواد قدرتو تو دستاش بگیره با کشتن تو و نشاندن یه بچه کوچیک بر تخت پادشاهی…اما احمد به مادرش میگه تو اینا رو به این دلیل میگی چون که ازم میخوای هم دستور کشتن برادرم مصطفی رو بدم و هم دستور کشتن وجدان خودم، هندان با گریه میگه، نه من فقط میخوام تو زنده بمونی….
بخش سوم :
کمپ شورشیان: پاشا برای رساندن پیشنهاد حلیمه سلطان، به دیدن گروه شورشی میره، اون به رییسشون میگه: که احمد به سلطنت رسیده و سلطان جدید قول داده که برادرشو نمیکشه، قلندر مهمت(رییس شورشیا) با طعنه احمد رو با سلطان قبلی (مهمت) مقایسه میکنه- اونم وقتی اومد قول هایی داد، اینا قابل اطمینان نیستن، اون ادعا میکنه که قبیله اش و عثمانی ها باهم کل منطقه رو گرفتند، اما عثمانی ها همه قدرت رو تو دست خودشون گرفتن،اما پاشا چلبی (Chelebi), میگه که حلیمه سلطان براتون یه پیشنهاد داره، اگه شما بهش کمک کنید که از احمد خلاص شه و مصطفی به سلطنت برسه، حلیمه سلطان حاکمیت کل منطقه آناتولی شرقی از ٱسکودار رو به پسرات میده……در همین حال، در قصر، احمد با حلیمه و دخترش رو به رو میشه، حلیمه دورو به خاطر حفظ زندگی پسرش(مصطفی) ازش تشکر میکنه، احمد میره تا به شیر غذا بده، (اینجا یه شباهت هایی وجود داره) در همین زمان هم، جنت کالفا میره تا برای آناستازیا غذا ببره…(همزمان آناستازیا با شیر مقایسه میشه) احمد غذای شیر رو میبره اما فقط به چشمای شیر نگاه میکنه و کاری نمیکنه، شیر به سمتش حمله میکنه، زنجیر مانع رسیدنش به احمد میشه…(احمد وحشت زده شده و ناامید از اینکه نمیتونه بدون ترس به چشمای شیر نگاه کنه)احمد میگه: میخواستم با رام کردن شیر بر ترسم غلبه کنم و عادل بودنو سریعتر از ظالم بودن یاد بگیرم، اما درویش با سماجت میگه که درحال حاضر چیزی که از همه مهمتره برای حکمرانی شایسته، خیلی ساده اس، زنده بودنه….از طرف دیگه، آناستازیا هم به سمت جنت کالفا حمله ور میشه، ولی جنت با شلاق اونو میزنه و میگه: منو ببین، اسم من جنته (جنت به معنی بهشته)، اما بعضی وقتا اسمم تغییر میکنه و جهنم میشه… (آناستازیا همه گفته های پدرشو در مورد اون درخت زیتون قدیمی، به یاد میاره که چطور باید مثل این درخت باشی، که با وجود طوفان های بسیار، بلند و قوی ایستاده)… خوابگاه سلطان: دکتر دفترچه ها و نوشته هاش در مورد بیماری سلطان مهمت وتمام داروهایی که به سلطان میداده رو به احمد نشون میده، احمد ازش میپرسه: ممکنه که پدرم مسموم شده باشه؟ …دکتر: به هیچ وجه! چه کسی جراتشو داشته!احمد ازش میخواد همه چیزو آزمایش و بررسی کنه تا مطمئن شه، و این موضوع محرمانه بمونه…احمد: خیلی خوب، به هیچ کس در این باره چیزی نگو، اجازه بده این قضیه بین ما محرمانه باشه… مراسم صبحگاهی صفیه سلطان؛ او مشغول انجام برنامه های روزانه شِ…قهوه…حلقه خرم سلطان….سپس بلبل آقا بهش میگه که هدیه تون برای سلطان رسیده و آناستازیا وارد اتاق میشه…آناستازیا از ملکه ایتالیایی درخواست کمک میکنه اما بی فایده اس…..صفیه سلطان بهش یه اسم جدید میده “ماه پیکر” (به جای اسم خدیجه که جنت کالفا قبلا بهش داده بود) سپس والده به ماه پیکر میگه: تو میتونی چندین اسم داشته باشی و حتی به عنوان یه زن هم چندین نقش تو زندگیت داری، بچه، زن، مادر، و اگه خدا بخواد حتی میتونی یه سلطان باشی، در اونصورت تو آینده بزرگی خواهی داشت، تو باید وفاداری رو یاد بگیری…آنا: بعدش منو به خونه میفرستید؟ والده: تو باید چیزای زیادی رو یاد بگیری، هیچ وقت به خونه برنمیگردی، اونو آماده کنین برای تقدیم کردن به سلطان…خوابگاه هندان سلطان:هندان یه چیزایی در مورد دختر یونانی که صفیه سلطان به قصر آورده میشنوه، و از این موضوع ناراحته و میگه که صفیه سلطان تلاش میکنه از طریق این دختر، پسرمو کنترل کنه…. پله و راهرو حرمسرا: خانمی با عصا (دودو خاتون) به جنت کالفا میگه: اینجا فقط یه والده سلطان هست واونم هندانه و دستور داده به جای اینکه ماه پیکر (آناستازیا) رو به یه اتاق خصوصی ببری (همون جایی که جنت کالفا میخواست آنا رو ببره)، اونو ببر پیش بقیه دخترا، جنت میگه این دختر، خاصه، اونو به عنوان هدیه برای سلطان آوردن…دخترای دیگه اینو میشنون…و چون آناستازیا خیلی جوونه، سرکارش میزارن، و باهاش شوخی میکنن…ادیرنه، سربازان پیاده نظام: من ذوالفقار هستم،ریس سپاه آموزشی استانبول برای ینی چری ها، از حالا به بعد ما با هم خواهیم بود، مسیری سخت و…(در حال سخنرانی)، دو خانواده در دنیا وجود داره، مسلمانها و غیر مسلمانها…الکساندر هم اونجاست با روبانی که نگه داشته، تا به این وسیله آناستازیا رو به یاد بیاره… قصر،دختران حرمسرا خطاب به آنا: خب، تو رو برای سلطان آوردن؟ آنا: من نخواستم بیام، اون مال شماها… تو سلطانو دیدی؟ وقتی میری، نباید بترسی، اگه بترسی، رفتن برات سخت تر میشه… آنا: “من از هیچکس نمیترسم…” “اما دختر بیچاره خیلی وحشت زده بود” “کدوم دختر؟” “طبق شایعات…اما این باید بین ما بمونه، باشه؟ وگرنه هممون سرمونو از دست میدیم” “سلطان خیلی چاقه و خیلیم پیر، اون هر روز قلب دخترای جوونو میخوره، امیدوارم خدا به هممون کمک کنه”دخترای دیگه: آمین!!…آناستازیا هم کاملا تحت تاثیر دروغاشون قرار میگیره………صفیه سلطان خطاب به دودو خاتون: “خب، من شنیدم که تو ادعا کردی که فقط اینجا یه والده سلطان هست که اونم خانوم تو؟” “بله درسته، این قانون حرمسراست” والده: چه اتفاقی برای وفاداریت افتاده؟ به راهی میری که باد تو رو ببره؟…(صفیه سلطان به هیچ وجه قصد از دست دادن قدرتشو نداره)………مصطفی تو باغ در حال بازی کردنه و احمد از بالکنش، اونو تماشا میکنه….حلیمه هم به دیدن پاشا میره (همون که پیش شورشیا رفته بود)، پاشا بهش میگه که اونا قول شروع یه شورش، برای برکناری احمد و گذاشتن مصطفی به جای اونو دادن، حلیمه: “باید آماده باشیم…ما در اولین فرصت حرکت میکنیم، یه جنگ خونین در انتظار ماست.”جنت گربه صفیه سلطانو میده دست آناستازیا، و خودش میره به یه سمت دیگه و یه مردو میبینه، باهاش خوش و بش میکنه (معلوم نیست اون مرد چطوری اومده به حرم!!!)، گربه از دست آناستازیا فرار میکنه، آناهم میره دنبالش…آنا یه راه مخفی رو پیدا میکنه، و از اون راه به باغ سلطان میره… باغ سلطان؛ آناستازیا از یه درخت بالا میره و همون موقع هم احمد به باغ میاد و با تعجب بالا رفتن اونو نگاه میکنه، جلوتر میره و میگه از اونجا بالا نرو، اوه، آناستازیا با شنیدن صدای احمد حواسش پرت میشه و تعادلشو از دست میده و تو دستای احمد میفته، در حالی که هردوشون نقش بر زمین شدن، احمد: تو!؟ (احمد میفهمه که آنا همون دختریه که تو نقاشی هس)، تو چطوری اومدی اینجا؟ (آناستازیا، اونو از روی خودش کنار میزنه)،آنا: تو کی هستی؟ پشت این دیوار چیه؟ میتونم فرار کنم؟…احمد: چرا؟ چرا میخوای فرار کنی!؟ آنا: چون منو به زور آوردن اینجا، به دستور صفیه سلطان، برای سلطان زشت و پیر…احمد در حالی که تعجب کرده: پیرو زشت!؟ آنا: اصلا تو تا حالا اونو دیدی؟ اون قلب دخترای جوونو میخوره…احمد: اون دخترا رو میخوره!؟ آنا: اینجا یه دختر بوده…اون سعی کرده بود فرار کنه اما سلطان بوی اونو حس میکنه و اونو میخوره…(وقتی که آنا دوباره میخواد بره سمت دیواری که پشتش دریاست)، احمد: اونجا نرو، مگه تو صدای امواج رو نمیشنوی؟ آنا: چطور میتونم برم؟ کمکم کن…احمد: اگه ازشون سرپیچی کنی، تو رو تو یه کیسه میذارن و پرتت میکنن درون دریا…آنا: من میخوام…من میخوام برم خونه! پدرو مادرم، خواهرم منتظر منن (احمد میاد کنارش میشینه)، نترس، مطمئن باش هیچ آسیبی به تو نمیرسه، آناستازیا. آنا: تو اسم منو از کجا میدونی!؟ احمد: اوم، جنت خاتون بهم گفت. آنا: کمکم کن، نجاتم بده، اینجا برام جهنمه. احمد: من بهت کمک میکنم اما باید بری به یه جای مناسب تو حرمسرا، نگران نباش من پیدات میکنم، آنا: اسمت چیه؟ …احمد: باهتی…آنا: چرا میخوای کمکم کنی؟…احمد: چون منم میخوام از این قصر فرار کنم…آنا: اونا تو رو هم به زور آوردن اینجا؟ پدر و مادرت، خانوادت کجان؟… احمد: الان وقتشه که تو برگردی به حرم…برگشت به داخل قصر: جنت کالفا، آنا رو پیدا میکنه، آنا میپرسه: باهتی کیه؟ …جنت میخواد بدونه اون کجا رفته بود، آنا: من نتونستم پیدات کنم، اما بعدش تو رو با یه مرد دیدم…جنت بهش میگه: اگه در مورد این قضیه دهنتو باز کنی، زبونتو از دهنت در میارم…. خوابگاه والده سلطان (صفیه): احمد میره به دیدن صفیه سلطان، میخواد به خاطر هدیه، ازش تشکر کنه، به خاطر پیدا کردن دختریکه تو نقاشی بوده، صفیه: میخواستم اونو بهت تقدیم کنم، اما حدس میزنم که شما قبلا اونو دیده باشین…صفیه بهش میگه همه، هر چیزی که باعث خوشحالی شما بشود رو انجام میدن…هندان از بالا دخترای حرمسرا رو نگاه میکنه و میگه:هیچکسو پیش پسرم نمی فرستید مگه اینکه من اونو تایید کرده باشم.بعدش از آقا در مورد دختری که لباس آبی تنشه، میپرسه. آقا میگه که اسمش ماه فیروزه، همه زنان خانوادش توانایی بارور شدن رو داشتن، و هندان از این موضوع خشنود میشه چون میخواد پسرش هرچه زودتر صاحب یه پسر بشه…بعد از آن در خوابگاه سلطان: (دخترا در حال رقصن) احمد از رقص دخترا خسته شده، و به تابلو(تصویر آناستازیا) نگاه میکنه ، از درویش میپرسه این مهمونی چقدر طول میکشه، کی تموم میشه؟ اون میخواد بره به شیر غذا بده، درویش میگه: الان تمومش میکنم، همه میرن بیرون، اما دختری که لباس قرمز پوشیده (ماه فیروز) هنوز اونجاست، سعی میکنه اونو تحریک کنه و وقتی شکست میخوره، میگه: خدمتکارتون اینجاست تا شما رو خوشحال کنه، احمد: کافیه، ماه فیروز: آیا من چیز اشتباهی گفتم؟ شما از من خوشتون نیومده؟ به جای جواب دادن، احمد میره بیرون تا به شیر غذا بده،…یه لحظه میبینیم کسی تو تاریکی با یه سیم چین آهنی میره زنجیر شیر رو میبره….محل نگه داری شیر: احمد: در رو باز کنید….با خودش میگه: من رییسم، من نمیخوام ظالم باشم، میخوام عادل باشم، شیر بهش حمله میکنه، زنجیر شکسته میشه، ولی درویش پیداش میشه و به شیر تیراندازی میکنه، دکترو صدا میزنه، سرورم شما زخمی شدید…درویش به نگهبان شیر میگه: چطور این اتفاق افتاد؟…زنجیر سالم بوده؟ نگهبان: بله، حتی پنج تا شیرم نمیتونستند اون زنجیر رو بشکنن.درویش اونو بررسی میکنه و میبینه که زنجیر بریده شده، سرورم این یه حمله بوده… خوابگاه سلطان؛ دکتر در حال مداوای احمده. هندان سلطان: منم بهت گفته بودم خائنا سعی میکنن تو رو هم بکشند، چه کسی تونسته این کارو کنه، درویش؟ هندان به صفیه سلطان مشکوکه، فرضا کسی که میخواد یکی دیگه رو بزاره بر تخت، پسر کوچکتر رو به سلطنت برسونه…احمد: منو با مادرم تنها بذارید…اون با درموندگی میگه: تو درست میگی، مادر، این واقعا سخته، کابوس خیانت شروع شده، چطور من میتونم اینو تحمل کنم، اون خیلی آشفته و ناراحته…فکر میکردم وقتی به سلطنت برسم دیگه لازم نیست زیاد از مردن بترسم، مادرش اونو در آغوش میگیره، خدا رو شکر که تو چیزیت نشده اما اونا دوباره میان، دوباره حمله میکنن، اگه تو اونا رو نکشی، اونا تو رو میکشن…حرمسرا: آناستازیا بیدار میشه و میبینه که ماه فیروز در حال گریه اس……احمد هم به برادر کوچکش که خوابه نگاه میکنه، اون برای حفظ زندگی خودش، الان دوباره داره به تصمیمی که راجع به برادرش گرفته بود، فکر میکنه…
بخش چهارم:
باغ قصر؛
والده سلطان(صفیه) عصبانیه، سلطان احمد ازش خواسته به باغ بیاد. باد در حال وزیدنه و طوفان در حال اومدن (اینجا تشبیه به کار رفته)…..
احمد: من یه تصمیم گرفتم، از کشتن برادرم صرفنظر کردم، اما اول با شما مشورت نکردم، شما فکر میکنید که من تصمیم درستی گرفتم؟
صفیه سلطان: هر چیزی که برای سلطان خوب باشه، برای همه ما خوبه.
احمد: بله، ولی در مورد قانون چی؟ اگه دستور کشتن برادرمو بدم چی؟ شما بازم همینو میگید؟
صفیه: اگه از قلبم حرف بزنم، بله البته که میخوام اون زنده بمونه، برادر شما یه تکه از وجود منه…احمد: اما در مورد برادر بزرگترم محمود چی؟ همین فکر رو میکردین؟ شما اون موقع گوشاتون رو گرفتید، اوه چون من بودم درسته؟ اگه محمود رفته، خب مشکلی نیست، احمد اینجاست و حالا فکر میکنید که اگر منم برم مشکلی نیست، مصطفی هنوز اینجاست و به این شکل شب گذشته یه نفر سعی کرد منو بکشه…صفیه: چی؟! چرا کسی نگفته و من در جریان نیستم؟!
احمد: هر شب من با دستای خودم به شیر غذا میدادم اما دیشب زنجیر بریده شده بود، معلومه که احمد فکر میکنه صفیه سلطان در این حمله نقش داشته، اما الان شما میبینید که من اینجا در مقابل شما ایستاده ام…صفیه خشمگین شده: خب پسر عزیزم حالا به حرفای مادربزرگت گوش بده، کسی که ۴۰ سال تو این قصر بوده، کدوم یکی از انگشت ها اگه بریده بشه، بیشترین آسیب رو میزنه؟ نبودن هر کدوم از اونا به یه اندازه آسیب می رسونند…ما نمیخواهیم هیچ کدام از پسرانمون رو از دست بدیم، اما اکنون سلطنت از آنِ شماست، تصمیم با شماست، اکنون طوفان در حال اومدنه…اگه اجازه بدید فکر خوبیه که به اتاق هایمان برگردیم…صفیه سلطان میره.شاهزاده مصطفی تو اتاق دخترای حرمسراس، و آناستازیا کمکش میکنه تا شاه بلوط برداره و باهاش دوست میشه، خدمتکار حلیمه میاد و اونو میبره پیش مادرش، حلیمه در حال جمع کردنه وسایلشه، اون میدونه حمله به سلطان، احتمالا سرنوشت پسرشو تغییر بده…اون به بچه میگه آماده شو و بعد به دخترشم میگه که اگه امروز نریم، روز بعد سلطان برادرتو میکشه…احمد درویش رو صدا میزنه و یه نامه بهش میده. او نظرشو تغییر داده، حالا احمد از شیخ الاسلام میخواد تا فرمان کشتن برادرشو بده…..والده سلطان در حال ماساژ گرفتنه و بلبل آقا داره در مورد حمله حرف میزنه…صفیه سلطان میپرسه چه کسی میتونه مسئول بریدن زنجیر باشه؟ به نظر بلبل آقا، هندان میتونه این کارو انجام داده باشه تا به این شکل باعث بدگمانی و سقوط صفیه سلطان بشه و براش دردسر درست کنه…اما صفیه فکر نمیکنه که هندان اینقدرم زرنگ باشه اما حلیمه میتونه باشه و قسم میخوره اگه مسئول این کار باشه اونو به یه جای دور پرت میکنه…
قلعه:
ریحان آقا میره اونجا تا با برادران گیرای حرف بزنه، اونا در حال مبارزه با شمشیر اند…برادر کوچکتر فکر میکنه که برنده اس اما برادر بزرگتر در پایان اونو شکست میده و میگه هر وقت رقیبت هنوز نفس میکشه، هیچ وقت ادعای پیروزی نکن…برادر بزرگتر میره با ریحان آقا خصوصی حرف بزنه، برادر کوچکترم مشکوک نگاه میکنه، ریحان آقا اومده تا گزارش بده که درویش سلطانو از شیر نجات داده…درویشو ببین…شغل جدیدشو ببین….ریحان آقا: از اونجایی که شما بهش شیر رو دادین، ممکنه به شما بدبین باشن…گیرای: اجازه بده اونا بیان…مهمت مرده…الان ما احمد و مصطفی رو داریم، اونا هم میمیرن، سلطنت به ما میرسه، بعدش ما از خانواده عثمانی خلاص میشیم…
حرم:
جنت تعدادی پارچه تمیز به آناستازیا میده، و میره، آنا هم طبق معمول فرار میکنه…بعد حلیمه رو همراه با بچه هاش میبینه که در حال فرار از اون راه مخفی اند آنا هم سعی میکنه دنبالشون بره، اما جنت کالفا میاد و بهش میگه امشب باید بری پیش سلطان برای خلوت…احمد تو اتاقش مشغول تماشای تصویر آناستازیاس…بعد ما فرار حلیمه با بچه هاشو میبینیم…مصطفی میخواد برادرشو ببینه…حلیمه بهش یادآوری میکنه که اون دیگه برادرت نیست، بلکه سلطانه…سلطان یه شیره و مصطفی یه بره که سرگردان شده…مصطفی میخواد برگرده، مادرش میگه ما یه روزی برمیگردیم…اما برمیگردیم برای گرفتن تاج و تخت…
جاده طلایی:
“این جاده طلاییه…جاده عشق، سعادت،قدرت، جاده ای به باغ های بهشت یا به جهنم” آناستازیا در حالکیه گریه میکنه، سعی میکنه دوباره فرار کنه (اون فکر میکنه سلطان پیر و چاق میخواد اونو بکشه)، اما جنت میگیرتش و میگه تو میخوای بمیری؟ یا امشب میری پیش سلطان یا میری به گور…
خوابگاه سلطان: احمد تو بالکنشه، آناستازیا در حالی که ناامیده وارد میشه…رو زانوهاش می افته، سرش پایینه و نگاهش به زمینه…احمد میاد تو و به سمتش میره، آنا دست احمدو گاز میگیره، بعد که سرشو بالا میکنه و صورت احمد رو میبینه با تعجب میگه تو؟ تو؟…احمدم بهش لبخند میزنه
خلاصه قسمت دوم سریال کوسم سلطان :
بخش اول:
این قسمت با تصویری از شاهزاده مصطفی آغاز میشه…در حالیکه شاهزاده مصطفی خوابیده، یه چاقو به صورتش نزدیک میشه…برای بریدن یه قسمتی از موهاش، اون مادرشه و ظاهرا در حال انجام یه نوع طلسم و جادو است…از طرف دیگه، میبینیم که آناستازیا تو تختخواب کنار احمد دراز کشیده، بیدار میشه و اطرافشو نگاه میکنه……….حلیمه داره به کارش ادامه میده که خدمتکارش میاد تو و شوکه میشه و از دیدن اون که در حال انجام طلسم و جادوگریه خوشحال نمیشه. حلیمه توضیح میده که نتونستم پسر بزرگترم (محمود) رو نجات بدم اما الان تصمیم دارم مصطفی رو نجات بدم….برگشت به آناستازیا: اون نقاشی رو پیدا میکنه و با دیدنش خیلی تعجب میکنه و بعدش، عصبانی میشه، احمد بیدار میشه و ازش میپرسه از اون خوشت اومد؟ از اینکه اینجا دیدیش خوشت اومد؟ اما آناستازیا محکم میزنه به بازوش و میگه ازش خوشم اومده!؟ احمد: نقاشی رو تو اتاق صفیه سلطان دیدم و بعدش- ، آناستازیا: و بعد تو دستور دادی و منو آوردن اینجا! من چی هستم؟ یه اسب؟ یه گوسفند؟ یه درخت زیتون؟ یه تخم مرغ؟ احمد: من دستور ندادم، من نمیدونستم، صفیه سلطان ترتیب این کارو داده، به عنوان یه هدیه برای من، آناستازیا: من یه هدیه نیستم، من یه آدمم، من یه خانواده دارم، درست شبیه تو، این شرم آوره!وقتی اولین بار دیدمت فکر کردم تو آدم خوبی هستی ولی الان میدونم که تو ظالمی، تو یه سلطان ظالمی، بعد تابلو رو از روی سه پایه میندازه، من از اینجا فرار میکنم و تو می بینی …احمد: کسی نمیتونه از اینجا فرار کنه، آناستازیا با عصبانیت اونجا رو ترک میکنه…احمد در حال نصب کردن تابلو روی سه پایه اس که مادرش (هندان) و درویش میان تو و بهش میگن که حلیمه سلطان و پسرش فرار کرده اند….جنت کالفا یه زنگو به صدا درمیاره تا دخترا رو بیدار کنه، فریاد میزنه همه بیدار شین، ریحان آقا با آناستازیا می یاد و به جنت میگه: هر کاری که لازمه رو باهاش انجام بده و بعدش میره که جنت ازش میپرسه:داری کجا میری؟ ریحان آقا: به ته جهنم میرم، میخوای بیای؟ سپس جنت به همه میگه که ماه پیکر (آناستازیا) الان یه سوگلیه و باید بره به اتاق خودش تو طبقه بالاتر، اون به ماه فیروز می گه کمکش کن تا جابه جا شه، هیچ کدام از دخترا (آناستازیا و ماه فیروز) خوشحال به نظر نمیان….خوابگاه سلطان: هندان به خاطر فرار حلیمه نگرانه، به پسرش میگه اینو میدونستم…چون تو خیلی مهربون هستی، احمد: اونا کجا میتونن رفته باشن؟ درویش: همه محافظا در حال جستجواند و همه راه ها به بندر مسدود خواهند شد، هندان: اوه نه اگه اونا به دست دشمنامون بیفتن چی؟ اگه شورشیان Celati اونا رو پیدا کنن چی؟ احمد: کافیه، مادر! درویش اونا رو پیدا کن، برادرمو برام بیار یا سرتو از دست میدی. درویش: من تحت فرمان شما هستم، سرورم.بیرون اتاق سلطان: هندان از ترساش به درویش میگه و اینکه نمیخواد پسرشو از دست بده، درویش هم بهش اطمینان میده که تا پای جان از زندگی شما و پسرتون محافظت میکنم، هندانم بهش میگه من کاملا بهت اعتماد دارم…یکم بعد درویش با ریحان آقا و بلبل آقا تو راهرو روبه رو میشه، درویش به ریحان آقا میگه اینطوری از حرم سلطان محافظت میکنید؟ بلبل آقا برمیگرده میگه: مراقب باشید که دارید چی میگید، شما فقط رییس محافظا هستی، اما اون یه خواجه حرمسراس، درویش حرفشو قطع میکنه و میگه این همه ی چیزی نیست که من هستم، من چشم و گوش سلطان هم هستم و من فرمان های اون رو انجام میدم، میخوام از همه تو حرمسرا سوال کنید، من میخوام بدونم که اونا چی دیدن و چی شنیدن…خارج از شهر، مردهای سوار بر اسب: اینان شورشیان Celati هستند و در حال بررسی قلمرو آینده خودشان هستند، اولین نقشه اونا گرفتن شاهزاده مصطفی و سپس گرفتن سلطنت از سلطان احمد است…حرم: آناستازیا به اتاق شخصیش میاد، ماه فیروز هم اونجاست، در حال کمک و تا کردن لباسای آناست، ماه فیروز میپرسه چرا اینقدر ناراضی هستی؟ تو یه اتاق بزرگ داری، همچنین، از حالا بهترین پارچه ها برای دوختن بهترین لباسا رو داری، و بعدش هدیه ها، جواهرات و… آناستازیا میگه من هیچ کدوم از اینا رو نمیخوام، تو میتونی اونا رو داشته باشی، من فقط یه کاغذ میخوام واسه نوشتن نامه به خانوادم، حداقل اونا بدونن که من خوبم،آناستازیا از ماه فیروز راجع به خانوادش میپرسه، ماه فیروزم میگه که پاشا و همسرش منو به عنوان یه هدیه به قصر آوردن و خیلیم از اونا سپاسگزاره، آنا میگه خانوادت، مادرت، پدرت، خواهر و برادر؟ ماه فیروز میگه که اونا رو نمیشناسه و خیلی کوچیک بوده و اصلا به یادشون نمیاره، خونش در حال حاضر حرمسراس و رویاش همبستر شدن با سلطان وبه دنیا آوردن یه پسر از سلطانه، و هر شب به خاطرش دعا میکنه، آناستازیا میگه تو به این خاطر دعا میکنی؟ اون اصلا سلطان ظالم رو نمیخواد، ماه فیروز میگه چرا اینجوری نقش بازی میکنی؟ فقط تو با اون بودی، شاید حامله هم باشی!آناستازیا وحشت میکنه و میگه: این غیرممکنه. چون…(اون مردده) و بعدش میگه: خلوت اتفاق نیفتاد، ماه فیروز با شنیدن این خبر خوشحال میشه… اتاق صفیه سلطان: صفیه سلطان: الان داری این خبر رو به من میگی؟ بلبل آقا: منو ببخشید، اما ما نمیخواستیم مزاحم خواب شما بشیم. صفیه سلطان: شاهزاده از قصر رفته و تو داری درباره خواب حرف میزنی، او دستور میده ناسو آقا( همون کسی که او فرستاده بود برای پیدا کردن آناستازیا) فورا بیاد، که اعلام میکنن سلطان احمد اومده، احمد و مادرش میان تو.صفیه میگه شنیدم که شاهزاده و مادرش حلیمه از قصر خارج شدن در واقع حلیمه، شاهزاده جوان رو ربوده، احمد میپرسه به نظر شما چه کسی ممکنه به اونا کمک کرده باشه؟ صفیه سلطان یادآوری میکنه که اونا دشمنای زیادی دارن، احمد میگه چه اتفاقی افتاد؟ صفیه میگه شاید کسی در مورد دستور شما به شیخ الاسلام, در گوش او زمزمه کرده باشه، هندانم میگه پس کسی که کمکش کرده باید همونی باشه که مخالف اعدام شاهزاده اس…و بعدش به صفیه میگه اوه اما شما هم مخالف اعدام بودید…صفیه سلطان: سلطان ما، سلطان هفت منطقه مخالف اعدام بودن، چطور جرائت میکنی اینو به من بگی؟حرمسرا: آناستازیا به اتاق عمومی، پیش دخترای دیگه برگردونده میشه، جنت کالفا (همون مقدس خانوم تو فاطماگله) به همه میگه که در حقیقت خلوت اتفاق نیفتاده و اون هنوز باکره است. بعدش میگه که اینو از ماه فیروز فهمیده، آناستازیا هم با عصبانیت به ماه فیروز نگاه میکنه، چون که از اعتمادش سوء استفاده کرده و به سرعت اونو لو داده، در همین وقت، رییسای حرم (بلبل آقا، دودو خاتون، و اون زن لال (Golge)که جز گروهی بود، که برای آوردن آناستازیا به یونان رفته بود) میان برای سوال کردن از دخترا راجع به
خورشید تازه سلام کرده است می شنوی؟
صدای گوش نوازی شنیده می شود جلوتر که می رویم صدا بلندتر و واضع تر می شود این نغمه آب است،سرود طراوت،پاکی،لطافت،آرامش و…
آب چشمه از دل کوه می جوشد و به سختی سنگ های ریز و درشت را کنار می زند و روشنی را که میبیند روی زمین سینه پهن می کند گویا سفری درشت است.
قطرات آب که به هم پیوسته و دست به دست هم داده اند از میان کوها و دل تپه ها می آید و خبر سلامتی آن ها را به جنگل و درختان حاشیه ی رود می رساند.
گاهی نسیمی می وزد و دست نوازشگرش خنکی دلچسبی را روزانه ی گونه هایمان می کند.برای ما که در شهر زندگی می کنیم،رودخانه ی یاد آور شادی،تفریح،هوای پاک و… است راستی این همه اب کجا می روند؟
مردم روستاها و آبادی ها و شهرهای کنار رود برای آبیاری مزارع درختان میوه از رود آب بر می دارند کمی پایین تر سدی بزرگ ساخته اند واز حرکت و گردش آب،برق و روشنایی می گیرند تا چرخ صنایع بگردد.
آب ها بعد از سفری طولانی و عبور از کوها و جنگل ها و دشت های فراخ،دست خود را به هم می دهند و رودخانه های زیبا دریای مواج را در آغوش می کشد،چونان فرزندی که مادر خود را در آغوش می کشد.
آبی که در رودخانه جاریست هنگام پیمودن مسیر طولانی در اطراف خود به حیوانات،گیاهان و انسان ها حیات و زندگی شادی می بخشد و سرانجام در ساحل دریا به خوابی آرام فرو می رود و دیگر شب است و هنگام خواب…
انشای موژان درباره ی : گذر رودخانه. مقدمه: این روزها چونان رود می آید و می رود و این روزگار؛ گران ترین آموزگار است چون به بهای تجربه هایی که به من می آموزد عمر ارزشمندم را از ...
۸ آذر ۱۳۹۵ ه.ش. - انشا در مورد گذر رودخانه – نتایج زنده90sport.blogsky.com/1394/07/19/post…/انشا-در-مورد-گذر-رودخانهTranslate this pageOct 11, 2015 – Oct 3, 2015
۲۴ شهریور ۱۳۹۵ ه.ش. - انشا گذر رودخانه – کتاب مهارت های نوشتاری پایه نهم. ۲۲ … در این مطلب برای شما انشای زیبایی درباره گذر رودخانه آماده کرده ایم امیدواریم برای شما مفید ...
در این روز بزرگ وبسایت ما انشایی درباره روز معلم ارائه میکند برای دستبوس تمام معلمان سرزمین عزیزمان ایران...
مدرسه، خونه دوم همه بچه مدرسه ای هاست. توی این خونه، آقامعلم وخانم معلم، به جای پدر ومادر هستند و دانش آموزای کلاس که با هم دوست و رفیق اند، مثل خواهر و برادرند. خلاصه، خونه دوم همه ما، اون قدر جذاب و قشنگه که هیچ چی از خونه اول کم نداره. معلم، چراغ این خونه رو روشن نگه می داره. دست مهربونش رو به سر بچه ها می کشه و همه اون ها رو سر سفره علم خودش مهمون می کنه. اون وقت به اندازه اشتهای هر دانش آموز، غذای علم و دانش به اون ها می ده. بچه ها! هر قدر می تونید از غذاهای رنگارنگ معلم بر سر سفره دانش بخورید که پرخوری کردن درکنار سفره علم و دانش، نه تنها بد نیست؛ بلکه خیلی هم خوبه.
کوله بار دانش
یک کلاس بود و چند تا نیمکت. تو هر نیمکت، چند تا دانش آموز و هر دانش آموز با چند تا کتاب. کلاسْ یک چیزی کم داشت و همه منتظر بودند. از دور، صدای پا اومد. یک نفر به کلاس نزدیک شد. چند ثانیه بعد، کسی وارد کلاس شد. بله، انتظار تموم شده بود و آقا معلم به کلاس اومده بود. بچه های کلاس با صدای برپای مبصر، روی پا ایستادند. معلم، نگاه مهربونش رو به بچه ها انداخت. بعد تشکر کرد و همه نشستند. معلم به سمت تخته سیاه رفت. گچ برداشت و شروع کرد به نوشتن. این کار هر روزش بود. او هر روز پنجره ای به سمت باغ پر گل دانش باز می کرد و ما رو به اون جا می برد و ما هر روز وقت ظهر، پس از گشت و گذار توی باغ دانش، با کوله باری از چیزهایی که یاد گرفته بودیم، به خونه هامون برمی گشتیم.
روز سپاس
روز معلم، روز تشکر و قدردانیه. روز سپاس ازمعلمای عزیزمونه که برای ما خیلی زحمت می کشند؛ اون هایی که تمام وقت خودشون رو برای با سواد کردن ما بچه ها، صرف می کنن و با تلاش زیاد، به ما خواندن و نوشتن یاد می دن. آرزوی همه معلم ها، اینه که ما درس بخونیم، به شهر علم و دانش وارد بشیم و از صحرای خشک و بی آب و علف نادونی بگذریم…! این طوری وقتی بزرگ می شیم، آدم موفقی می شیم و پیروز و سربلند، زندگی می کنیم و به انسان های دیگر هم کمک و خدمت می کنیم. ما می تونیم با درس خوندنمون، آرزوی معلم های زحمت کش رو برآورده کنیم.
یک معلم بزرگ
امروزکه روز معلمه، همه جا حرف از یک معلم بزرگه. یک روحانی عالم و دانشمند که شاگردهای زیادی داشت و علم و دانش فراوان خودش روبه اون ها یاد می داد. اسم او مرتضی بود؛ مرتضی مطهری. شهید مطهری، یک نویسنده بزرگ هم بود و کتاب های زیادی نوشت. مردم ایران،شهید مطهری رو خیلی دوست داشتند و قدر معلم بزرگی مثل او رو می دونستند و از او درس های فراوانی گرفتند. اما در دل یک شب تاریک، نقشه شوم آدم های نادون، مطهری رو از ما گرفت. خبر شهادت او، مردم ایران رو در غم بزرگی فرو برد. بچه ها! هر سال، دوازدهم اردیبهشت، روز شهادت این معلم بزرگ که می شه، ما یک تصمیم بزرگ می گیریم؛ تصمیم بر این که مثل او راه دانش رو ادامه بدیم.
مثل یک باغبان
معلم، مثل یک باغبون زحمت کشه که بامراقبت و توجه او، گل ها رشد می کنن. معلم، باغبون باغ مدرسه است و شما دانش آموزای خوب، گل های این باغید. اولِ مهر که مدرسه ها باز می شه، معلم، شروع به کار می کنه. معلم با هر درسی که به دانش آموزای خوبش میده، بذر دانش رو درذهن اون ها می کاره و اون ها رو آبیاری می کنه تا این که یواش یواش، بچه ها چیزهای بیش تری یاد می گیرن و ریشه و برگ دانش پیدامی کنن. بعد که علم ودانش اون ها بیش تر و بیش تر می شه، گل دانایی شکوفه می کنه و گل های رنگارنگ علم و دانش تو کلاس، به وجود می آن. بله بچه ها، آخر سال که شما با کارنامه قبولی ازمدرسه بیرون می آیید، گل های زیباو خوشبویی هستیدکه به دست باغبون مهربونتون، معلم زحمت کش، شکوفه کردید.
الگوی خوب
مریم، یک سیب سرخ جلو خودش گذاشت و یک نقاشی از روی اون تو دفترش کشید. سیب سرخ، الگوی قشنگ وزیبایی بود و نقاشی مریم نمره بیست گرفت. دفتر زندگی ما هم، پر از نقاشی های جور واجوریه که به وسیله کارها و رفتارها و حرف های ما کشیده می شن. بچه های گلم! تو دفتر نقاشی زندگی، معلم، الگوی خیلی خوبیه؛ چون معلم، آدم با اخلاق، با ادب و با ایمانیه که اگه همه ما سعی کنیم مثل او باشیم، کارهای درست انجام بدیم و راستگو باشیم، اون وقت ما هم مثل او، انسان مفیدی می شیم که همه بهمون افتخار می کنن. ما هم مثل معلم، الگو می شیم تا بچه های دیگه از روی رفتار و حرف های ما نقاشی کنند و دفتر زندگیشون، ازکارها و فکرای خوب پر بشه.
موضوع انشا : یک معلم خوب ! انشای-دانش-آموزان. به نام خداوندی که شمع را آفرید تا بدانیم که معلممان را به چه چیزی تشبیه کنیم و بدانیم که شمع می سوزد و اطرافیان خود را ...
حضرت امام خمینی رحمه الله درباره مقام معلم می فرماید: «نقش معلم در جامعه، نقش .... یکی از شاگردان شهید رجایی می گوید: بر اساس رسمی نادرست، یک سال دو سه روز مانده به ...
۲ روز پیش - انشاء درباره معلم سلام تقدیم به تمام معلم های خوب - کلوب www.cloob.com/. ... ۱۲ اردیبهشت ۱۳۸۹ ه.ش.…,انشا درباره ی معلم,مطالب روز ایران و جهان.
انشا, انشا روز معلم, انشا معلم, انشا برای معلم, انشا درباره روز معلم
درخت یكی از زیباترین مظاهر خلقت و جلوه ای از تجلیات آفریدگار عالم است.
درخت نماد آبادانی و شاخص سبزی و خرمی و مظهر زندگی و باعث تلطیف هوا و موجب آسایش و رفاه مردم و صفا و پاكی طبیعت می باشد.
در دین مقدس اسلام، بنابر آیات و روایات و سیره معصومین(ع) می توانیم به نقش و اهمیت این نعمت و موهبت عظیم پروردگار عالم پی ببریم.
بر اساس آیات قرآن، یكی از مواهب و نعمت های خداوند در آخرت و یكی از ویژگی های بهشت كه در آیات كریمه و روایات شریفه بارها به آن اشاره شده است، درخت می باشد:« در بهشت باغ هایی وجود دارد كه از زیر درختانش نهرها جاریست».
در میان این درختان بهشتی، درختان میوه نیز وجود دارد، میوه هایی كه به تعبیر قرآن « و فاكهه مما یتخیرون » است.
بسیاری از پیامبران و امامان معصوم (ع) ما كشاورز و باغدار بودند و خود با دست خود به کاشت و برداشت درختان اقدام می كردند و به این وسیله در عمران و آبادانی زمینی كه خداوند به آن امر فرموده، اهتمام می ورزیدند، مثلاً حضرت علی(ع) چندین نخلستان را با دست مبارك خود احداث كرد و یا امام محمد باقر (ع) در کاشت درختان و كشت و زراعت حتی در گرمای تابستان، كوتاهی نمی فرمود.
پیامبر عظیم الشان اسلام (ص) نیز علاوه بر دامداری و تجارت، به کشت درختان و زراعت اقدام می فرمود و در حفظ درختان، حتی در جنگ با دشمنان و اشغال سرزمین آنها، به سربازان اسلام تاكید می فرمود.
در اهمیت درخت و درختكاری همین بس كه در روایتی معتبر از یكی معصومین (ع) منقول است كه: «حتی اگر دیدید قیامت بر پا شد و شما مشغول كاشتن درختی بودید، ازاین عمل نیك خود دست برندارید». و این نشانگر تاكید و توصیه اولیای اسلام به حفظ و حراست از درختان و اهمیت درختكاری است. گرچه متاسفانه با پیشرفت تكنولوژی، تخریب جنگل ها و نابودی درختان رو به افزایش است، اما جای خوشبختی است كه بشر امروز به این عمل زشت خود اقرار دارد و سازمان هایی را برای حفظ و حراست و گسترش پارك ها و ازدیاد درختان به وجود آورده است.
در کشور ما نیز در حفظ و حراست درختان و جنگل ها كوشش های چشمگیری انجام گرفته، از جمله هر ساله 15 تا 22 اسفند ماه به عنوان هفته درخت و درختكاری اعلام شده و مردم و دولت به انجام این امر مهم مبادرت می ورزند.
برای پی بردن به اهمیت درخت و درختکاری و نقش آنها در حفظ طبیعت و زندگی انسان ، تعدادی از فواید آن را برای شما بیان می کنیم:
1- طبیعت بدون درخت، ناموزون و زشت می گردد. وجود جنگل و درخت در صحنه طبیعت و زندگی انسان، باعث زیبایی، شادی، سبزی، آسایش، رفاه، صفا، پاكی و طراوت می شود.
2- درختان نبض زمین هستند و مایه حیات انسان و حیوان و حتی بعضی از گیاهان، زیرا درختان با جذب گازهای سمی از جمله دی اکسید کربن و تولید اكسیژن كه یكی از اساسی ترین نیازهای حیات انسان و حیوان است، باعث دوام حیات انسان و سلامت چرخه طبیعت می شوند. كمبود درختان و تخریب و نابودی جنگل ها به ویژه در این عصر دود و زندگی ماشینی، موجب انقراض نسل انسان و حیوان خواهد شد.
3- برگ و شاخه های درختان بخش مهمی از تغذیه حیوان و گاه انسان را فراهم می سازند و در تولید گوشت مصرفی انسان ( با تغذیه دام ها از گیاهان) نقش اولیه را دارند.
4- میوه بسیاری از درختان مورد استفاده انسان و حیوان است، به طوری كه می تواند در تغذیه انسان و تأمین ویتامین های مورد نیاز او تأثیر به سزایی داشته باشد. در فواید گیاه و گیاه خواری در دستورات پزشکی و حتی دینی توصیه های زیادی شده است.
5- چوب درختان در صنایع چوب بُری و تأمین بخش مهمی از وسایل مورد نیاز زندگی انسان نقش اساسی دارند.
6- درختان می توانند در جلوگیری از فرسایش خاك کشاورزی و مفید زمین در هنگام سیل نقش مهمی داشته باشند.
7- درختان در تغییر و تبدیل آب و هوا و اعتدال آن نقش به سزایی دارند. تشكیل جنگل و توسعه آن، نه تنها تاثیر اساسی در روند آب و هوا دارد، بلكه در حشر و نشر پرندگان، چرندگان و دیگر حیوانات اهلی و وحشی و نهایتا تعادل در چرخه طبیعت نقش ارزنده ای دارد.
8- سایه و ریشه ی درختان، در حفظ و رشد گیاهانی كه نمی توانند ریشه ی خود را برای جذب آب به اعماق زمین بفرستند و یا طاقت تحمل تابش مستقیم نور خورشید را به ویژه در فصل گرما و تابستان ندارند و یا نمی توانند در مقابل باد و باران های تند مقاومت نمایند، تأثیر به سزایی دارند.
9- در فصل پاییز كشاورزان، باغداران و گل و گیاه كاران از كود ساخته شده از انبوه برگ درختان استفاده لازم را می نمایند.
در پاییز، انبوه برگ ریخته شده از درختان می تواند «ابركود» متراكمی بسازد كه هوموس یا سیاخاك (گیاخاك) نامیده می شود. این ماده خاصیت «گلوئیدی» دارد و نگهداری آب توسط خاك را افزایش می دهد. هوموس، مواد معدنی خاک را نیز جذب می کند و از هرز رفتن آنها جلوگیری می نماید. لذا هوموس را با خاك مخلوط می كنند تا مواد مغذی ضروری برای رشد گیاه را تأمین نماید.
10- بسیاری از درختان از قدیم الایام، در صنعت داروسازی و عطاری و حتی به دست آوردن نوعی چسب مورد استفاده قرار می گیرند، مثلا بهترین ماده ضدعفونی كننده از برگ درخت سدر و سنجد، بهترین رنگ مو از درخت حنا، بهترین مواد خوشبوكننده از چوب درخت عرعر و بهترین نوع عطر برای رفع خستگی در كارگاه هایی كه می خواهند ظرفیت تولیدی شان را بالا ببرند، از درخت سرو به دست می آید.
متن ادبی درباره درخت - خبر روز khabareruz.xyz/search/?q=متن+ادبی+درباره+درخت Cachedمتن ادبی درباره درخت. عکس های درخت خون اژدها که خون گریه می کند.
۱ مهر ۱۳۹۵ ه.ش. - متن های زیبای پاییزی پاییز تنها فصلیه که از همون اولین روزش خودشو نشون می ده! کاش همه انسانها مثل ... مثل درخت باشید که در تهاجم پاییز هرچه بدهد
,انشا درخت پا در هوا,انشا درختی پا در هوا,انشا درخت وارونه,انشا درخت برعکس,انشا درخت تنها,انشا درختان,انشا درخت تشنه,انشا درخت دانش,انشا درختكاري,انشای درختکاری,انشا روز درختکاری,انشا درباره درختکاری,موضوع انشا درختکاری,انشا فواید درختکاری,انشا در مورد درختکاری,انشا درباره روز درختکاری,انشا درباره ی درختکاری,انشا درباره درختان,انشا در مورد درختان,انشای درختان,انشا برگ درختان سبز,انشا درباره ی درختان,انشا از زبان درختان,انشا درباره برگ درختان,انشا جویبار و درخت تشنه,انشا گفتگوی جویبار و درخت تشنه
به نام خدااا! موضوع انشا : فصل زمستان! من در ابتداي اين انشا بايد از آقا معلم خودم ممنون باشم که بار ديگر به من اجازه دادند که انشايي بنويسم و بخوانم ، من نمي دانم چرا آقا معلم چند وقتي است که همه اش در زنگ انشا کلاس تقويتي رياضي تشکيل مي دهد و ما را از نوشتن انشا محروم مي کند ! خب شايد دليل آن هم اين باشد که "وختي" بزرگ شديم سر و کار ما بيشتر با جمع و تفريق و حساب و کتاب است تا با درس شيرين انشا و من از اين بابت بسيار ناراحت هستم ! در مورد فصل زمستان خيلي مي شود انشا نوشت ، مثلا در همين فصل است که انسان در خانه ي خود بخاري روشن مي کند و لباس گرم مي پوشد ، در فصل زمستان تفريحات خيلي خوبي براي ما بچه هاي ابتدايي وجود دارد مخصوصا اينکه علاوه بر خوردن تمر و لواشک مي توانيم باقالي هم از آقاي گاريچي بخريم و با آبغوره و آبليمو و فلفل بخوريم ! گاهي هم در هنگام برف آمدن و برگشتن از مدرسه که دستانمان يخ کرده اند آن ها را دور کاسه ي باقالي داغ مي گيريم تا گرم شوند ! علاوه بر باقالي ، خوردن لبو و شلغم در برگ کاهي کتاب هاي ابتدايي و باز هم از دست آقاي گاريچي حال خودش را مي دهد و به جرات مي توان گفت با هيچ چيز در زمستان قابل عوض کردن نيست! مادر من خيال مي کند که پسرش هيچ وقت از آقاي باقالي فروش باقالي نخريده است او فکر مي کند که ظرف هاي باقالي و قاشق هاي استيل آن با چرخاندن در آب گرم تميز نمي شود و دهني است و باعث مريض شدن و مسموم شدن ما مي شود در صورتي که من مطمئنم اگر يکبار باقالي را در همان ظرف ها و کنار گاري دستي بخورد مشتري مي شود! در فصل زمستان تنها چيزي که من را خيلي ناراحت مي کند خطر سرماخوردن آدم است که تهديد جدي براي بيرون رفتن ما و خريد لواشک و تمر و ... محسوب مي شود! علاوه بر آن مادرمان همه اش به ما ليمو شيرين و تخم مرغ عسلي مي دهد که خيلي بد است! وقتي ما سرما مي خوريم شبها بيني مان دچار گرفتگي و خور خور مي شود که باعث مي شود درست نخوابيم و نگذاريم بابايمان هم بخوابد! به همين دليل ممکن است بابايمان با زبان خوش و گاهي مامانمان با زبان کتک ما را به دکتر ببرند و برايمان آمپول بزنند! به جرات مي توانم بگويم که اين خطر يکي از دلايل اصلي بچه هاي ابتدايي براي ترجيه تابستان بر زمستان و بلکه نفرت از زمستان است! آخر يک بچه ي ابتدايي چه گناهي کرده است که تا به آقاي دکتر مي گويد من از آمپول خوشم نمي آيد آقاي دکتر قرص جوشان را از نسخه خط مي زند و به جاي آن يک آمپول يک ميليون و دويست مي نويسد؟! يک لذت ديگر زمستان شب چله است! در شب چله مي شود تا خرخره آجيل و پرتقال و هندوانه و شيريني خورد و تا صبح از دل درد ملايمي که به دليل پرخوري است لذت برد! يکي ديگر از خوبي هاي زمستان برف بازي و آدم برفي درست کردن است ، گاهي نيز مي توانيم از بين کوه برف ها تونل درست کنيم و کلي بازي کنيم ! براي مثال در يقه ي بچه هايي که ماماني هستند گلوله ي برفي بيندازيم و با ضربه ي مشت در لباسشان بترکانيم تا قيافه شان خنده دار بشود و بالا و پايين بپرند و ما يک دل سير به آنها بخنديم و تفريح کنيم! يکي ديگر از اين تفريحات سالم سر خوردن بر روي يخ ها و هل دادن بچه ها روي آنهاست ! قيافه ي بچه ها هنگام افتادن بسيار با مزه است و امتحان کردن آن را به دوستان خودم پيشنهاد مي کنم! در اينجا چون گاز خانه مان قطع شده و کله و گوشهايم يخ کرده است نمي توانم چيز بيشتري بنويسم! قبلا به خاطر نمره ي بيست داغ آقا معلم که باعث مي شود سرماي زمستان را احساس نکنم از ايشان تشکر مي کنم! اين بود انشاي من!
یا علی...
انشا زمستان انشا ادبی و عادی با موضوع فصل زمستان انشا در مورد زمستان فصل زمستان را توصیف کنید انشا درباره زمستان با ارایه های ادبی انشا کوتاه با موضوع.
انشا درباره بهار انشا در مورد تابستان انشا با موضوع پاییز انشا فصل زمستان را ... ما بايد در طول سال تحصيلي و مخصوصا در فصل بهار درس هايمان را مرور کنيم تا .
۶ روز پیش - رئیس کمیسیون تلفیق لایحه برنامه ششم در مجلس گفت: به دغدغه مقام معظم رهبری درباره حقوقهای نجومی در لایحه برنامه ششم پرداخته شد. حمیدرضا ...
بهار فصل گل و جوانه است در اين فصل مورچه ها از لانه هايشان بيرون مي آيند و درب خانه هايشان را تميز و مرتب ميکنند و خاکهاي اضافه که همراه باران بصورت گل و لاي وارد لانه شده را بيرون مي ريزند و کم کم شروع ميکنند به جمع آوري آذوقه براي فصل پاييز و زمستان
با آمدن بهار هوا گرم و گرم تر ميشود و کم کم بايد لباسهاي زمستاني را بشوييم و تا کرده و در گنجه قرار دهيم تابراي زمستان بعدي آماده باشند.
وقتي تعطيلات نوروز فرار ميرسد همه به ديدار بزرگتر ها ميروند و بعد از آن بزرگتر ها به بازديد کوچکتر ها ميروند و اين رسم بسيار خوبي است که ما از آن آداب احترام به بزرگتر را ياد ميگيريم.
معمولا بزرگتر ها به بچه ها عيدي ميدهند و بچه ها از گرفتن عيدي خيلي خوشحال ميشوند
در فصل بهار و عيد نوروز همه لباس نو به تن ميکنند و بيشتر مردم خوشحال هستند ولي مانبايد فراموش کنيم که قبل از عيد به فقرايي که ميشناسيم کمک کنيم تا آنها هم بتوانند لباس نو و آجيل و شيريني بخرند و خوشحال شوند
بهار فصل چاقاله بادام و گوجه سبز است در اواخر فصل بهار زرد آلوها و بعضي ميوه هاي ديگر ميرسند و گندم زارها کمکم زرد ميشوند و آماده درو کردن ميشوند.
فصل بهار به ما چيزهاي زيادي مي آموزد که ما ميتوانيم با دقت در طبيعت و همچنين دقت در آداب و رسوم نوروز آنها را ياد بگيريم
در فصل بهار بارانهاي بهاري مي بارد و ردوخانه ها پر از آب ميشوند و گل آلود ميشوند
در اواخر بهار فصل امتحانات فرا ميرسد و در خرداد ماه همه ما سرگرم درس خواندن براي امتحانات آخر سال ميشويم
تعطيلات نوروز فرصت مناسبي براي دوره کردن درسها است تا بتوانيم در پايان سال تحصيلي نمرات خوبي بگيريم و در آينده موفق باشيم.
در فصل بهار بچه گنجشکها به دنيا مي آيند و ميوه درختان توت ميرسد و مردم در پارکها مشغول چيدن توت ميشوند
ما بايد در طول سال تحصيلي و مخصوصا در فصل بهار درس هايمان را مرور کنيم تا بتوانيم نتيجه خوبي بگيريم و با خيال راحت تعطيلات تابستان را شروع کنيم
در فصل بهار روزها بلند ميشوند و شبها کوتاه تر ميشوند
مردم در اين فصل کم کم کولر ها را راه مي اندازند و در بعد از ظهرهاي گرم و ساکت بهاري صداي کولر هاي آبي به گوش ميرسد و به ما ياد آوري ميکند که تابستان در راه است
۲۸ اسفند ۱۳۹۳ ه.ش. - بسیاری از مردم فصل بهار را آغاز زندگی دوباره طبیعت می دانند. در فصل بهار حیواناتی که داری خواب زمستانی هستند از خواب زمستانی بیدار شده و همچنان ...
خاکستری ها - اگر موضوع انشای شما فصل بهار بود چه می نوشتید ؟ - خدایا من مؤمنم به اینکه هر که دلش هوای تو کند هوایش را داری.
۵ آذر ۱۳۹۵ ه.ش. - ۳ روز پیش – انشا با زبان ادبی عادی در مورد بهار توصیف بهار به زبان عادی و ادبی انشا به … ۷انشا درباره بهار به زبان عادی – خبر روز انشا در مورد فصل ...
تابستان که فصل دوم سال می باشد در آن روزها بلند و شبها کوتاه و هوا گرم می شود. میوه های مختلف می رسد درختان همه سرسبز و خرم بوده و برای مسافرت به نقاط سردسیر کوهستانی مناسب می باشد اوایل تابستان امسال به یکی از روستاهای اصفهان که خیلی هوای آن مطبوع و مناسب می باشد رفتیم در این دهکده که در دامنه کوه بزرگی واقع شده و قسمتی از آن داخل دره ای زیبا و خوش آب و هوا قرار گرفته پرندگان با صداهای مختلف و دلنواز چهچه می زدند در اوایل تیرماه عازم مسافرت به این دهکده شدیم. قسمتی از این مسافرت را با قطار شروع نموده و قسمت دیگر آنرا با اتومبیل و قسمت آخر را که راههای کوهستانی داشت با اسب راه آنرا طی نمودیم و نزدیک ظهر وارد این دهکده شدیم . واقعا هوای آن خیلی سالم و خوب بود عموی ما که در آن دهکده ساکن بود با گرمی ما را پذیرفت و استقبال نمود هوای آن دهکده طوری بود که خستگی سکونت در شهر با دودهای فراوان را از تن ما بدر کرد و به اصطلاح بسیار سفر باید تاپخته شود خامی . گردش در دهکده،دیدن مناظر قشنگ، تماشای کوهها و دیدن درختان خرم و محصولات این آبادی و هوای پاک آن به تن ما جان تازه ای داد هر روز با برنامه معین ورزش می کردیم و در کنار رودخانه شنا و ماهیگیری می نمودیم ظهرها به مسجد روستا رفته و در نماز جماعت شرکت می نمودیم شبها نیز در جمع روستائیان که از کار خسته مراجعت کرده بودند شرکت می کردیم چون هوای دهکده صاف و روشن بود ماه و ستارگان در آسمان می درخشیدند و ما را آرامش جان و روان می دادند. این سفر تابستان که در حقیقت خیلی به ما خوش گذشت و احساس تندرستی و راحتی می کردیم در پانزدهم شهریور امسال مدت این مسافرت پایان یافت و ما با خوشحالی پس از خداحافظی از دهکده به تهران مراجعت نمودیم بسیار خوش گذشت که می گویند:
عمر اگر خوش گذرد زندگی نوح کم است وربه سختی گذرد نیمه نفس بسیار است
بزرگان و دانشمندان همیشه توصیه و سفارش کرده اند که مسافرت نمائید زیرا ماندن در خانه و مسافرت نکردن مانند آن است که انسان در بند و زندان باشد و به قول شاعر:
قدر مردم سفر پدید آرد
خانه خویش مرد را بند است
چون به سنگ اندرون بود گوهر
کس نداند که قیمتش چند است
۱۷ آذر ۱۳۹۵ ه.ش. - ۷ مهر ۱۳۹۵ ه.ش. - برای مثال می نوشتم من فصل تابستان را خیلی دوست دارم نه به خاطر هندوانه یا خربزه … کل انشا را دانش اموز درباره مذمت دزدی ادامه داده بود!
۳۱ شهریور ۱۳۹۵ ه.ش. - انشا فصل بهار,تابستان,پاییز,زمستان,را توصیف کنید janjalinews.com/انشا-بهار-تابستان-پاییز-زمستان/ - ذخیره شده - مشابهانشا درباره بهار ...
انشا در مورد پاييز. توصيف فصل پاييز اين هم متن انشا: گر تو بيني پاييز زيبا سرسري غم بخور،زيرا كه خيري نبري آيينه جمال است اين فصل خزان بي تامل از فصل ..
زنگ انشا - توصیف یک فصل - ... چند خطی درباره ی سعدی. ... هیچ کس فصل پاییز را جدی نمیگیرد٬وقتی پاییز میشود هیچ کس انتظار زمستان را نمیکشد ٬ اما وقتی ...
انشا درباره بهار انشا در مورد تابستان انشا با موضوع پاییز انشا فصل زمستان را توصیف کنید انشا فصل ها انشا کلاس مدرسه hkah twg fihv jhfsjhk \hddc clsjhk u;s.
Dec 24, 2016 - Dec 1, 2016 – دانلود قسمت اول استیج فصل 2 من و تو manoto stage .... استیج کی پخش میشه شبکه من و تو – استیج اکسترا stage extra X دانل,زمان ...
دانلود قسمت اول استیج فصل 2 من و تو manoto stage | دانلود 96 .... دانلود قسمت ششم برنامه استيج اکسترا Stage Xtra - دانلود آهنگ جدیدwww.abanmusic.orgدانلود
این قسمت رقابت زیبا بین 2 نفر 2 نفر از خوانندگان میباشد. ... دانلود استیج اکسترا stage extra قسمت ششم دانلود استیج اکسترا stage extraدانلود مسابقه استیج stage شبکه من و تو - استیج ... دانلود اجرای امین Childhood قسمت پنجم5 استیج Stage Manoto . .... دانلود برنامه EXTRA فصل 1 سریال The Flash با کیفیت 720p.
استیج بازدید : 167 جمعه 03 دي 1395 : نظرات (0). {}. قسمت ... Dec 1, 2016 - دانلود قسمت اول استیج فصل 2 من و تو manoto stage – جدید 2016 ... دانلود ... 17 مارس 2016 دانلود مسابقه استیج stage من تو Manoto قسمت اول دوم سوم چهارم . ..... دانلود برنامه اندروید رای گیری استیج Stage Manoto tv – … www.wixchat.ir/post/143 ۲ بهمن ۱۳۹۴ ه.ش.
دانلود قسمت هفتم 7 مسابقه استيج منوتو Stage Manoto پنجشنبه 8 بهمن . .... 2 hours ago - حذف شدگان قسمت هجدهم 18 استيج جمعه 14 اسفند stage manoto . ... دانلود فصل هفتم شام ایرانی,سریال شام ایرانی,دانلود شام ایرانی,شام ایرانی فصل 7,علی صادقی ... ۱۰ دقیقه پیش - 14 13 12 11 10 9 8 7 6 5 4 3 2 1 0 .... stage manoto,پخش آنلاین .
Mar 5, 2016 - دانلود مسابقه استيج stage من و تو Manoto قسمت چهارم - آيرو. ... مسابقه استيج جمعه 9 بهمن Stage ... this page دانلود قسمت 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12 . ... دانلود کتاب فارسي TVD جلد 2 کشمکش براي اندرويد · عکس هاي اپيزود 3 فصل 6 .
Dec 24, 2016 - Sep 24, 2016 - دانلود قسمت اول استيج فصل 2 من و تو manoto stage . ... دانلود آهنگ ها و اجراهای قسمت چهارم سري دوم استيج 24 دي 95 | بیسترینها ... دانلود قسمت 4 سريال رویای فرمانروای بزرگ 30 مهر 95,دانلود قسمت چهارم سريال رویای فرمانروای بزرگ 30 مهر ..... دانلود خلاصه قسمت هفتم سری دوم استیج پنجشنبه 7 بهمن 95.
دانلود قسمت اول 1 استیج 16 دی 95 فصل دوم من و تو ... 1,سریال خارجي stage,دانلود سریال,دانلود سریال استیج 16 دی از من و تو manototv قسمت اول یک 1,استیج 16 دی از ..
Mar 10, 2016 - دانلود-قسمت-19-استیج-من-و-تو-پنجشنبه-2...۵۸ ثانیه پیش - دانلود اجرای فریال ... دانلود برنامه استیج من و تو قسمت 19 - 20اسفند stage manoto. ... فصل سوم برنامه محبوب و پرطرفدار خندوانه با اجرای رامبد جوان و با حضور جناب خان به زودی و از . ... Translate this pageFeb 20, 2016 - 5 hours ago - دانلود قسمت یازدهم 11 .
7 days ago - دانلود تمامی اجراهای قسمت اول سری دوم استیج 16 دی 95. alfadl.ir/. .... دانلود ... اهنگ 23-دانلود برنامه استیج stage 24- کاش فصل پنجمی در راه بود 25- سری جدیدمسابقه . .... 4 ... دانلود مسابقه استیج stage من و تو Manoto قسمت چهارم · آهنگ های جدید دی ماه 94 . .... دانلود قسمت 4 چهار جمعه شب 24 اردیبهشت 95 با حضور شانی همسر اندی .
Dec 22, 2016 - ... بزرگ 2 دی 95 با … 2 دی 95 با کیفیت بالا,دانلود قسمت 66 رویای فرمانروای بزرگ با حجم کم … .... دانلود قسمت شصت و چهارم سریال کیمیا 64 65 66 67 68 69 . .... دانلود قسمت 25 سریال رویا فرمانروای بزرگ جمعه 21 آبان 95 با لینک . …. دانلود ... Sep 24, 2016 – دانلود قسمت اول استیج فصل 2 من و تو manoto stage
Jan 28, 2016 - دانلود مسابقه استیج stage من و تو Manoto قسمت چهارم - آیرو. ... 4 days ago - ۱۷ ساعت پیش – نتایج مسابقه استیج جمعه ۲ بهمن Stage Manoto ... شو پنج شنبه 24 دی 94 .... Jan 2 .... ۱ ساعت پیش - دانلود مسابقه استیج stage من ... دانلود فصل دوم از قسمت 9 تا قسمت 13 (پایان فصل دوم) سریال زیبایی The Walking Dead
Nov 22, 2016 - بيوگرافي فريال خواننده stage, بیوگرافی فریال در استیج من و تو, عکس . .... برنامه استیج stage من و تو Manoto عکس و بيوگرافي فراز …
Nov 1, 2016 - ... و فامیل شماره های مزاحم … عکس های فریال در مسابقه استیج Stage … ... داور جديد برنامه استيج 2 کيست + اسم داوران stage 2. chichak95.rozblog.com/ ..... برنامه استیج stage من و تو Manoto مهرنوش: بهزاد خان این 4 – … ... پیش – ۲۵ دی . …. دانلود سریال ایرانی پشت بام تهران · دانلود آهنگ رضا پیشرو به نام هوک · دانلود .